دل مویه
امروز از خویشی دلتنگ شدم این شعر را نوشتم :
دل مویه
چرا نه تنهایی ، چرا نه دلتنگی
نه یارِ دلبندی ، نه خویشِ یکرنگی
مرا رها سازید ازین دوگوییها
چه جایِ جولانست به سینة تنگی
فغان که زائل کرد ، زلالِ مینا را
نهادِ ناپاکی ، قساوتِ سنگی
امان که میسوزد شرارة جهلی
نفس نفس جانی ، به هرنفس برگی
نشاید انسان را ، که خویِ حیوانی
چو آبرویی را دریده ای ، گرگی
صفا نمی جوئید زسینة محبوب
نه گرمیِ عشقی ، نه شورِ آهنگی ..